• وبلاگ : هزاردستان
  • يادداشت : ناله اي در شب
  • نظرات : 0 خصوصي ، 13 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    عشق ..آه .......... عشق...

    چه گويمت از عشق . از اين اهريمن شعله زا

    از اين

    ديو فرشته نماي سفيد پوش سياه دل

    کاش که رسمش بر افتد .. کاش که جوانه نزند . و همچون کوير پهناوري خشک که در آن نه رويد علفي

    گلي . گياهي ... و بر آن نبارد قطره اي. بي ثمر بماند ..

    اي عشق بر افتي . ترا چه سود است ما را . ترا چه لطف است ما را

    همچون خوره اي به جان دل افتي و نابود گرداني همه چيز و همه کس را

    نفرين زمان بر تو . چه آه ها .. چه ناله ها.. که بر خيزد ز سينه ها ..

    چه اشک ها که ريزد ز مردمک هاي خونين ما

    چگونه ما را به اسارت ميکشاني . کاش ترا بنيادي نبود ..

    تو آنچنان آسان و گرم و دل نشين مي آئي و چنان بي رحمانه رخنه ميکني و آنگاه که دل و ديده و

    تارپود را تسخير کردي چه بي منصفانه بار گرانت را بر جاي ميگذاري

    و خود کوچ ميکني .. نفرين بر تو اي

    ديو فرشته نماي سفيد پوش سياه دل

    اي عشق

    نفرين مجنون ها . نفرين عاشقها . نفرين سوخته دلها و سوته دلان

    چه شبها که سحر شود و ( روز ) بار بيمار تنان را بر خود تحمل نمايد از براي تو

    چه گل گونه ها ي خوش رنگي به زردي گرايد و پژمرده شود از براي تو

    و کاش ترا عدلي بود . کاش ترا انصافي بود .. کاش ترا حرمتي بر اين خانه دل بود

    کاش ترا رحمي بر اين عاشق افسرده دل بود

    آمدنت از بهر چه بود و رفتنت از بهر چه ؟

    که هم عاشق بسوزاني و هم معشوق را به گمراهي کشاني

    به چه بلائي نفرينت کنم اي عشق که دامن گيرت شود

    من که دست دل از تو شسته ام . و چنان به بازيت گيرم اي عشق که رسوايت کنم

    و از خود بيزارت نمايم .. چنان کنم که بنده اي ترا نباشد

    همه را از تو بگريزانم .. چنان کنم که دلي ترا صاحب نشود و يوسفت را به کلافي نخرد

    شعله ات را خاکستر نمايم و بي فروغ و بازارت را کساد کنم

    از چه بايد همگي ترا بنده باشيم .. از چه بايد پروانه وار در تب جانسوزت بيمار شويم

    برو اي عشق . برو اي عشق .. که ترا خريداري نيست و در اين سينه ترا گرمي بازاري نيست

    اين نباشد که مدام سرگراني کني .. ارزانيت باد آن کوتاه لحظات وصالت

    ارزانيت باد مستي نرگس معشوقه و ذلت عاشق

    ديگر نخرم بار گران شبهاي هجرانت را به وصالي .. ديگر نخرم پيمانه هاي پر از اشک از پي لبخندي نا بقا

    نفرين بر تو باد که از قدر و منزلت هم عاشق و هم معشوق کاسته اي

    ترا با ما سر ياري نباشد

    مرا بر تو دگر خاري نباشد

    حال که دست دل از تو شسته ام و غبار هجرانت را تکانده ام چيزي والاتر از شأن تو در اين خانه دل ميگزينم

    که مهرش افزونتر از خيال ناباور توست

    دوست ..

    اين خانه دگر خانه دوست است و مارا با تو کاري نيست اي عشق