شانه هايم را نپرس .... با من غريب اند و تمامي ِ لحظه ها تــــو را مي خواهند و براي عطر نفسهايت دلتنگي مي کنند ...چگونه ...!! فراموشت کنم تو را که قلم سبزم را به تـــو هديه کردم که حتي نوشته هايت همرنگ باشند ...بيشترها سبز را نمي شناختم ... سبز را با تـــو شناختم و دلم مي خواهد که با ياد ِ تــــو هميشه سبز بنويسم ... دستت را به من بده ...سرت را به روي شانه هايم بگذار ...بگذار عطر ِ نفسهايت را ميان آن قسمت کنيم ...................... مممنونم كه به من سر زديد