ديگه هيچ نگاهي با نگاهم آشنا نيست . هيچ تبسمي قلبم رو به تپيدن وا نميداره ..
همه ميخوان از عشق بگن . از عشق بنويسند ..ولي يکي هم بياد از يه معشوقه بگه .
نه خيالي .. نه اسطوره اي . نه اوني که تو قصه ها بدنبالشيم ..يکي از يه معشوقه حقيقي بگه . از اوني که نگاهش تيري باشه به زنخدان قلب ..از اوني که شرم رو سنگين کنه روي پلک هامو ..تاب نگاهشو نداشته باشم . يکي بياد از يه معشوقه واقعي بگه از يه مرد .. مردي که نه تنها توي داستان هاي هزارو يک شب شهرزادي باشه . مردي که نه توي بيستون کيخسرو تيشه رو تيز کنه به ياد شيرين .بلکه بياد من . براي من .. يه مرد که هنوز بوي تنش مستي عشق رو شرر آميز به سبوي احساسم واريز کنه .. يکي بياد از اين دنياي امروزي . از اين عصر يخبندان احساسات به فتح قلعه حصارين قلب من . نميخوام مثه رومئو گيتار بدست زير تراس خونمون لالائي هاي عاشقونه رو زمزمه کنه .. نميخوام مثه وامق پاک پاک باشه . و نه مثه قيس راهي ديار برهوت صحراها . نميخوام اداي عاشقا رو در بياره و برام از عشق هاي نوشتاري بگه ..يکي باشه مثه خود من . همرنگ نيگاه من .. هم احساس با انديشه من . پس کو ؟ کجاست ؟ که صد يوسف دل رو به کلافي هم نخرند . و ما هنوز در اين مکاره بازار قلب رو حراج نهاديم . دلم براي يه مرد تنگ است .. مردي از جنس نور . واضح و ساده .. کسي که وسعت آغوشش تکيه گاه خستگيهام باشه . کسي که امتداد نگاهش شرم دلواپسيهام باشه .. کسي که با اولين جمله عاشقانه اش توي تنگناي نفس ..توي سينه.. تو قفس ..اين دل به جدار ديوارک هاي سينه بخوره و بي تابي کنه ..
کيست اون مرد ؟ پس کي مياد