• وبلاگ : هزاردستان
  • يادداشت : نانِ بنزيني
  • نظرات : 2 خصوصي ، 13 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    من كه سربازي نرفتم ولي سعي ميكنم دركت كنم

    از وبلاگ بسيار زيباي شما خيلي خوشم اومد تشكر

    توي عكس عجب نون خوشمزه اي معلوم ميشه
    خدا رو شكر كه من سربازي نرفتم و مزه اينجور چيزا رو هم نچشيدم.
    ميگم يه وقت جو گير نشي به ياد اون روزا دوباره يه نون بنزيني بخوري!

    شما آقايون هم چه بدبختي هايي مي كشيد!!!! (البته نه به اندازه خانمها!)

    خوبه كه ادم از اين خاطرات داشته باشه.جدي مي گم.زندگي اتو كشيده خيلي هم قشنگ نيست...

    به وبلاگ من سر زده بوديد.ممنونم.

    + م 
    جالب بود يك دومين از خودتون و پارسي بلاگ هم +
    + *** 

    سلام سينا جان

    سربازي باعث پختگي افراد مي شود وشما نيز اين مرحله را گذرانده ايد

    انتخاب ونگارش مطالبتان همچون گذشته زيبا بو د

    منتظر حضورتان مي مانم

    سلام

    زيبا بود

    خاطه نويسي تون هم خوبه

    شيرين و نغز بود. سربازيه ديگه

    از اين كه وبلاگ رو ارتقا دادي به وب سايت بسيار خوشحالم. درتمام زندگيت ان شالله پيشرفت داشته باشي

    خيلي وقت بود كه به علت مشغله نتونسته بودم به شما سر بزنم. از اين بابت شرمنده شمايم

    راسيتي موسيقي وبلاگت فكر نكنم با صداي استاد شجريان اجرا شده باشه. صداش به استاد نميخوره

    شاد كن و شاد زي. يا علي

    آن چند قوطي رب وتايد رختشوئي را مي برديم در مغازه پدر مي گذاشتيم تا آنها را بفروشد ...!

    چه زود گذشت (1)

    ... اوايل جنگ بود و گراني و کمبود. همه چيز هم کوپني بود يا کمياب و جيره بندي. حتي تايد و مرغ و رب! خانوده ما هم که پر جمعيت بودند و و همه بچه. قد و نيم قد و بخور...و پدر يک تنه مواجه بود با يک گردان بچه که با دهاني باز منتظر رسيدن لقمه اي نان بودند. بدون هيچ درآمد کافي و مشخصي ... البته کاسبي پدر هم رونقي نداشت. يک خواربار فروشي فکسني در محروم ترين نقطه شهر! چيزي هم نداشت براي فروختن. من به اتفاق بابا و مامان، سه نفري به تعاوني مصرف آستان قدس مي رفتيم. به هر کداممان فقط يکي دو قوطي رب و يک بسته تايد رختشوئي مي دادند. آنها را مي گرقتيم. دوباره بر مي گشتيم و در صف مي ايستاديم تا يکي دو قوطي ديگر هم بگيريم. واي که من در عالم کودکي چه خجالتي مي کشيدم وقتي متصدي فروش مرا مي شناخت و چيزي به من نمي داد. سه نفري سوار اتوبوس مي شديم و بر مي گشتيم...

    چه زود گذشت (2)

    سالهاي بعد زندگي سخت تر شد ... پدر اينقدر از هر که توانست، قرض گرفت و نزول گرفت و هر روز هم عقب تر افتاد تا ورشکست گرديد....

    حالا 25 سال از آن روزهاي سخت گذشته .... آن گردان بچه هر يک براي خودش کسي شده و يا دارد مي شود... وآن خانه، امروز خلوت تر از هر زماني شده است. فقط بابا مانده است و مامان... چه زود گذشت... عمر آدمي چه بي رحم است...

    چه وحشتناك!

    سلام

    از اشنايي با يه همشهري خوشحالم ...

    سليقه شما قابل تحسينه دوست من ...