• وبلاگ : هزاردستان
  • يادداشت : نانِ بنزيني
  • نظرات : 2 خصوصي ، 13 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    چه زود گذشت (1)

    ... اوايل جنگ بود و گراني و کمبود. همه چيز هم کوپني بود يا کمياب و جيره بندي. حتي تايد و مرغ و رب! خانوده ما هم که پر جمعيت بودند و و همه بچه. قد و نيم قد و بخور...و پدر يک تنه مواجه بود با يک گردان بچه که با دهاني باز منتظر رسيدن لقمه اي نان بودند. بدون هيچ درآمد کافي و مشخصي ... البته کاسبي پدر هم رونقي نداشت. يک خواربار فروشي فکسني در محروم ترين نقطه شهر! چيزي هم نداشت براي فروختن. من به اتفاق بابا و مامان، سه نفري به تعاوني مصرف آستان قدس مي رفتيم. به هر کداممان فقط يکي دو قوطي رب و يک بسته تايد رختشوئي مي دادند. آنها را مي گرقتيم. دوباره بر مي گشتيم و در صف مي ايستاديم تا يکي دو قوطي ديگر هم بگيريم. واي که من در عالم کودکي چه خجالتي مي کشيدم وقتي متصدي فروش مرا مي شناخت و چيزي به من نمي داد. سه نفري سوار اتوبوس مي شديم و بر مي گشتيم...