پدر نگاه میکند...
عمری را سپری کرده و اندیشه میکند که ..
چگونه ایام گذشته است ..
ایام نوجوانی در دوره پهلوی اول و دوره استبداد رضا خانی..جنگ جهانی دوم و اشغال متفقین،چیزی که یک روستایی خراسانی عایدش میشود فقر و گذران زندگی سخت و بی خبری از همه جا..
پدر می گوید:آن ایام تنها قوت مردم به اصطلاح محلی "خمیرچه" بوده...
ایام جوانی و میانسالی در دوره پهلوی دوم بسیار پرتلاتم و سرنوشت ساز بوده و میگوید: هنوز تاز جوان بوده و مجرد که برای کار به کوره های آجرپزی اطراف تهران میرفته..
پدرم به تنهایی علاوه بر نگهداری از مادر پیر خود و دوزن پیروجوان خود و چند بچه ریز ودرشت را سرپرستی میکرد...
هرچند سختی های زیادی رو متحمل شده ولی به جایگاه خاصی در منطقه رسیده که لقب شیخ را به او داده و با همین نام میشناسد..
فردی که به تمام گویشهای محلی خراسان مسلط بوده و جالب که با همه فرقه ادم در ارتباط کسب و کار و کشاورزی و...بوده که کمتر کسی است که اورا نشناسد!
انقلاب و دوره جدید و هزار ویک اتفاق افتاده و نیوفتاده که منجر به کوچ و هجرت اجباری شدیم..و اما اینده بچه ها مهمتر..
من وپدرم نزدیک به نیم قرن اختلاف سن داریم..اما چیزی که مسلم است حضور معنوی پدرم ضامن موفقیت من و برادران و خواهرهایم بوده...
پدر برای ما یک اسطوره است یک تاریخ...
و پشت ما...