الیاس(اغما): رز گلِ من! تو از هر هنرت یک انگشت میپاشه! جلال(میوه ممنوعه): ما اگه جنگ نمیکردیم این مناقصه مناقصه نبود...المناقصه بود! ایاز(یه وجب خاک): بستگی داره از چه قضیه ای به زاویه نیگاه کنی!!
الان که دارم این مطلبو مینویسم نه اینکه یی خوابی به کله ام زده باشه،نه!
از خواب وحشتاناکی بیدار شدم! یه کابوس...احساس خفگی...نمیدون اینگار که شب با ارامش خوابیده باشی یه هو بهت حمله بشه...باور کنید من احساس کردم لحظات آخر زندگیمه...و فقط یادم میاد خدا خدا گفتم...میدونید مرگ چه ساده است و شاید من مرده بودم و دوباره زنده شدم!
امشب با همسرم رفتیم پارک نزدیک خونشون،جایِ قشنگی بود و یک شبِ رویایی.. زیاد حرف زدیم..بعد از این تعطیلات نوروز و حالا که من میخوام دوشنبه برم یزد...اتفاقات این چند ایام گذشته رو با هم مرور کردیم..که چگونه و چه زود گذشت! و من گفتم که خودمونو واسه یک دوری حداقل 3هفته ای آماه کنیم..چون برم دانشگاه بلافاصله هفته بعدش امتحانای میان ترم شروع میشه!..و سرم شلوغ میشه..حرف زدیم قرار شد کمتر ارتباط داشته باشیم...