دیگر دلم تنگ نمیشود،
از رخودی و پستی درون رهایی میابم،
اینجا را مامنی برای فرار از زنگار تن میدانم،
و به اینجا پناه میبرم...
حتی در اوج تنهایی و بی خبری...
که از خدا دور افتاده ام،
در آلودگی روزمرگی گرفتار آمده ام،
و حال از بی تفاوتی گذر میکنم...
و من به من میرسم،
به اصل خویش،
ندای...
ای بنده من!
روح و روانم سیقل میخورد...
و جانم را جلا می بخشد،
صدای مسجد،
وهوای مسجد...
که در وجودم جاری میشود!