به نام او که احساس لطیف بودن را درنهاد آدمی بنا کرد! به ! چه لذتی دارد این عالم رویا! سیر در فضایی مه آلود وپررمز و رازکه تومی توانی به آرامی و به مانند پر کاهی از این سو به سوی دیگر همچو نسیم ملایمی روانه شوی! روزگارما بدجوری زمخت و تنگ وتار است!دنیای ماشینی که مادیت حرف اول را میزند . کو آن لطافت باران !؟ کو آن لذت همنشینی دو دوست دیرینه!؟ کو آن غریبان آشنا!؟(در این روزگار آشنایان هم باهم غریبه اند!!!) کو آن فضای روح نواز که کام و نفس آدمی را تازه میکند!؟ کو آن صلابت عشق مانند عشاق اساطیری!؟ کو این فداییان راه عشق و محبت!؟ کو آن گرمای مشعشع آفتاب گون از افسانه های ناب که هریک فریاد بلندی از ارزشهای انسانی را سر میدهند!؟ کو رنگ زندگی کورنگ دلباختگی کو رنگ عشق!؟چرا اینها رنگ باخته اند!؟ و تو از من خرده نخواهی گرفت که بدنبال رویاهای خارج از کادر زمان و مکان میگردم و هویت خویش را در این جهان معماگونه(!)جستجو میکنم. براستی حق بامن نیست؟؟؟ لذتی بالاتر از این که خود آفریدگار جهانی باشی باخلق زشتی و زیبایی آن : جهانی که در آن صداقت و یکرنگی حرف اول را میزند. همه مخلوقات آن برای اثبات ارزشهای معنوی مترشح ازاحساس لطیف بودن خویش از یکدیگر پیشی میگیرند دراین دنیا واژه بدی معنا و مفهومی ندارد. دراین دنیا همه رنگها ملایم و لطیف و روشنند و از رنگها ی تیره و تند خبری نیست :واضح تر بگویم همه چیز به رنگ خداست! رنگ لذت بودن رنگی فراتر از مرز روشنایی که قوه ادراک ما از فهم آن عاجز است. قدم زدن در این سرزمین چقدر دلانگیز است وچقدر روح نواز! وبگذار در این رویای خویش باقی بمانم همچنان که لحظه لحظه آن کام مرا به شیرینی وصف نا شدنی سیراب میسازد و هر چه میگذرد هیجان و طمع من بیشتر میشود. اما افسوس و صد آه!!! که با تلنگری از این دنیای خودساخته عبور میکنم و خود را افتان وخیزان و حسرتناک بردر دروازه آن مییابم! ........وباز در اندیشه آنم که امید به بازگشت داشته باشم
............................!