لای لای...ای پسر کوچک من!
دیده بربند، که شب آمده است
دیده بربند، که این دیو سیاه
خون به کف، خنده به لب آمده است
از این شعر تلخ فروغ شروع کردم، چون زندگی تلخ است، چون آدمییت مرده است، یاد اون ترانهء ابی افتادم که میگه:
«من هنوز خواب میبینم
که دور دورهی وفاست
که اعتبار عشق بجاست
دنیا به کام آدماست
هنوز تو قصههای من
رنگ و ریا جا نداره
دروغ نمیگن آدما
دشمنی معنا نداره
هنوز تو قصههای من
کسی بجرم عاشقی
خسته و تنها نمیشه
هنوز توی دنیای من
هر آدمی یه عالم
گلُ نمیفروشن به هم
گلِ مثل قلب آدم
سوتهدلان یکی یکی تموم شدن»
می خوام بگم کو آدمی که داد بزن آی آدما ما ها داریم می میریم...آی آدما کو آدمی که داره دم از عدالت میزن...
می خوام بگم اصلآ عدالتی هست؟ میدونید جوابم چیه؟
نه نه نه.....
کو عدالتی که تو این مملکت خونواده هایی میبینیم که شبا توانایی خریدن چنتا نون و ندارن....کو عدالتی که بچه های این مملکت باید شبا شکم خالی سر به بالین بزارن...کو عدالتی که دانشجوی 20 ساله ء این مملکت باید با شلوار وسله دار سر کلاس درس بشینن...میدونم این حرفا همه تکراری ولی اینا وجود داره...
بعد بعضی از آقایان دم از عدالت اجتماعی میزنن...میدونید وقتی این حرفها رو میشنوم احساس میکنم به غرور و شخصیت من و مملکتم توهین میشه...
راحت بگم احساس خر بودن بهم دست میده!
باز میگم زنده باد کمونیست ها که میگن« همه چیز برای همه»
کاش میشد اما نمیشه...
یاد سخنی میفتم که میگه «سکوت سرشار از حرفهای نگفته است»
و بیایید بجای حرفهای زیبایی که ما ایرانیا خوب بلدیم بزنیم کمی سکوت کنیم و فکر کنیم و ببینیم که انسانییت مرده است و بیاید فکر چارهای باشیم، نه وقت و بی وقت بگیم «انرژی هسته ای حق مسلم ماست »
حق مسلم ما راحت نفس کشیدن نه بزور نفس کشیدن.
.
.
بدرود...
نوشته: راز همیشگی