منو متهم میکنی که چرا از تو چیزی نمی نویسم...
این دنیای من و تو فراتر از این کلمات ساده و سبکِ که بشه توصیفش کرد!
اینجا از تو بنویسم...
راستش...
اینجا واسم جای پرخاطره ایه...
قبل از اینکه به تو برسم...
حال و هوای خودمو داشتم...
های هوی داشتم...
تب وتاب...
دل مشغولی...
تا گمشدمو پیدا کنم...
یه گمشده واقعی نه مجازی و دست نیافتنی!
تورو ..
نیمه دیگه خودمو...
همه چیز از یک تصویر زیبا شروع شد...
یک لبخند...
خوب زدی تو برجکِ ما!
بذار دیگه همه بدونن،این دیگه یه داستان واقعیه...
تو کسی هستی که همیشه و همه حال احساست میکنم...
درکِت میکنم....
من دیگه اون منِ تنها نیستم..
من وتو ما شدیم...
از همون نگاه اول که عشقت رفت تو کَتِ ما،نا آرام و بی قرار شدم ...
تا به تو برسم...
حالا که به هم رسیدیم...
حسرت روزه های بهم نرسیدنمونو میخوریم!
دل همو میشکونیم...
سایه همو با تیر میزنیم...
هم دیگه رو به چیزو ناچیز متهم میکنیم...
اینگار نه اینگار که...
ما برای به هم رسیدن خون دل ها خورده ایم...
چه شب هایی که بیدار موندیم...پشتِ خط!
یادت هست اون شب که تو حرف میزدی و من خوابم بُرد!
چه شب وروزای قشنگی که پشت سر گذاشتیم...
و...
دوست دارم این چند خط نوشته رو تو تکمیلش کنی...
و واسم بنویسی...
شکوه!
همسرم...واسم،واسمون بنویس..
منتظرم.