همیشه دوست داشتم خاطرات تلخ و شیرینمو به زبون بیارم...شاید مفید فایده باشه که لاقل بدونیم با گذشت زمان و لحظات در گذر،تونیستم به یه جایگاهی که در تلاش به رسیدنش هستیم رسیدیم یا نه!
یادمه تقریبا هفت سال پیش که من در مرز افغانستان و اوج قدرت طالبان ...مشغول انجام خدمت شریف سربازی بودم..و توی برجک پست میدادم قبل از اینکه وضعم بهتر بشه و دژبان بازارچه بشم، نونوا و شاطر پاسگاه یه سرباز اصفهانی بود که فردی سن و سال بالا و دیر به خدمت امده که همیشه خدا یه سیگار لب دهنش بود!! ازون سربازای تبعیدی که به جرم اعتیاد اضافه خدمت هم داشت!(البته بعدا یه سرباز تر و تمیز و بچه مثبت بازم اصفهانی!! که دوست صمیمی خودمه جاشو میگره)...
روزی ازین روزا زمانی که آرد پاسگاه رو با تویتا هایلوکس می اوردند ، کنار کیسیه آرد گالن ها بنزین هم قرار گرفته بود که طی عبور ماشین از جاده و دست انداز و شل بودن سر گالن بنزین،کل کیسه ارد ینزینی میشه! و این نون وای عزیزمان با همه خماری مُلتوت نمیشه که چه خمیری زد و چه نونی پخته! حالا زمانی متوجه میشه که نون ها به برجک و بازارچه مرزی برده شد و سربازهای گشنه و تشنه و چشم براه مث من! از سر ناچاری این نون هارو با کمال و لع هرچند با طمع بنزین میل نمودن...یادم روزایی بود که همین نون بنزینی هم به برجک نمیرسید مجبور بودیم نون خشکهای ته کیسه برجک که شبها موشهای کت و کول صحرایی توشون ویراژ میرفتد رو بخوریم همراه با اب قرمز رنگ تانکر زنگ زده!!..البته همینا هم لذت و خوشمزگی خودشو در اوج گشنگی و تشنگی داشت!