هنوز سه ماه نگذشته، دلم واسه روزهای بیقراری و دربهدری دانشجویی تنگ شده! اون کویر...اون دلشورها...اون بیپولیها...اون ناملایمات غریبی و غربت...گذشت! اما همینها هم...الان که به این عکسها نگاه میکنم، دلم تنگ میشود! از روزهای بیخیالی تا روزهای آمیخته به عشق! از آن روزها خاطرهای بیش نماند؛ فقط باید مقطع حساس را رهتوشه آینده ام قرار دهم.
این دو عکس فوق که میبینید، کیوسک تلفن شهرستان بشرویه است که معمولا در مسیر یزد به مشهد، اینجا و حدود یازده شب برای شام اطراق میکردیم! از این کیوسک خاطرههای زیادی دارم؛ چه تماسهای عادی با خانهامان و چه تماس پرالتهاب عاشقانه! ؛ که من توی راهم انشااله صبح مشهدم ...صبح میبینمت...خدانگهدار...
این کیوسک کنار این بلوار این شهر و با این نور زرد دلانگیز شبانه...واقعا خاطرهانگیز بود..یادش بخیر!