این کامنتی که دوست خوبم سراب عشق واسم کامنت گذاشته بود به طرز زیبایی احساس لطیفشو بیان کرده بود....
دیر زمانیست که چشمی امتداد نگاهم رو طی نکرده
سالهاست سرم شانه های مردانه ای را لمس نکرده .. و دستهای نوازشگری موهایم را ..
سینه کسی تکیه گاه هق هق های شبانه ام نبوده . ظلمتم را سوسوی شمعی شاعرانه روشن نکرده
بستر خیالم عریان از سایه ی تنومند معشوقه ای .. و دستانم به بدرقه نوازش های هیچ دستی نرفته
حتی تنهائیم را کسی قسمت نکرده در لحظه های حبابی هوس
شکوه بر لب نبردم . بغض را در گلو شکستم .. حسرت را بلعیدم
و تنهائی را به خلوت شبانه ام بردم
که مغرورانه بگویم من عاری از هر هوای و هوسی هستم
اما ..من هم یک زنم .. زنی از جنس بلورین احساس .
از دیار شهریار ها تا شبهای هزار و یک شب قصه ها سفر کردم .
تا جلوه عاشقانه ای از بانوئی شرقی را به تصویر کشانم
چه مجنون هائی را که راهی برهوت های بی آب و علف "و فرهاد ها را تیشه بر دست در سوگ بیستون
نمودم که سلطنت شهرزادی خویش را ثبت در دفاتر زن بودنم کنم
اما هنوز تنهاترینم .. هنوز عاشقترین بانوی بی معشوقه این دیارم
هنوز م گیسوانم در سر انگشت باد به رهائی کشیده میشود . نه انگشت های تو .